پارت ۶

یه نگاه به اتاق .. بعدم یه نگاه بهم کرد ... و.. پوزخندی زد..
-: خوبه حالا گمشو.... برو اتاقم و تمیز کن....
+:آخه....
ترسناک بهم نگاه کرد ... که
+:چش...م الان میرم ... ولی .. اتاقتون کجاست ..
-:واقعا که.. بیا خودم نشونت میدم ...
پشتش حرکت میکردم .. که به یه در توی طبقه ی دوم رسید ..
-:اینجا اتاق منه حالا ..هم برو تمیزش کن
+:چشم ..
از پیشش فاصله گرفت که ...
-:گفتم تمیز کن نگفتم فرار کن
+:آخه میخواستم برم وسایل و بیارم تا .. اتاق و تمیز کنم..
-:باشه برو
زود از کنارش دور شدم .. و رفتم .. وسایل لازم برای تمیز کردن اتاق و برداشتم .. اخخ کمرم درد می‌کنه..
دستمال و برداشتم و میزش و تمیز میکردم .... خودشم ..
روی تخت خوابیده بود .. و بهم نگاه میکرد ...
از نگاه خیره اش بدم میومد.. ولی حیف نمیتونم ..
کاری کنم .. سعی کردم به نگاهش توجه نکنم و روی کارم تمرکز کنم ... داشتم روی میز کنارش و تمیز میکردم که ...
چشمم به یه عکس افتاد توش دو تا بچه بودن ..
یکی دختر و یکی پسر ..فکر کنم دوستشه ...
-: خواهرمه .. انقدر نگاه نکن
+:ااااا.. چشم .. پس چرا اینجا نیستن
-«چون مرده
+: ببخشید .. نباید میپرسیدم ...
سرم و پایین انداختم که ...با حرفش سرم و بلند کردم و بهش نگاه کردم...
-: اتفاقا خودم کشتمش
+: چ..چی
-: اره باهام بازی نمی‌کرد منم با چاقو زدم توی شکمش و کشتمش ..
+: .......
-: به کارت ادامه بده ..
پشتش و بهم کرد .. منم بعد از جارو کردن .. اتاق ... خواستم برم بیرون که دیدم .. عرق کرده و ... پتو رو روی خودش نکشیده ...
اصلا به من چه ... ولی آخه ...
هوا سرده ..
نزدیکش شدم .. و دستم و روی پیشونی اش گذاشتم ... تب داشت .. از اتاق زود بیرون اومدم ... و .. در اتاق اجوما رو زدم ...
اجوما : چی شده دختر
+: ارباب... تب داره
اجوما: اون عادیه همیشه شبا اینجوری میشه .. نگران نباش ...
بعدم در و بست و رفت داخل اتاقش ... اما آخه....
اگه حالش واقعا بد باشه .. ولی گفت که عادیه نه .... حداقل باید مراقبش باشم ... هر چی نباشه
خدمتکارم .. اره.. یه پارچه و یکم اب توی صرف برداشتم و ... به اتاقش رفتم ..
در و باز کردم .. که دیدم .. روی تخت با حالت خیلی ترسناکی نشسته و به گوشه ی اتاق زول زده و می‌خنده .. یعنی قشنگ الان دارم از ترس میلرزم ..
چرا آخه من باید بیام ..
حاجی اصلا غلط کردم اومدم ..
داشتم خودم و لعنت میکردم .. که
دیدم داره بهم نگاه می‌کنه ...
زود برگشتم تا از اتاق برم بیرون .. ولی
با صدای ..‌ افتادن چیزی برگشتم ...
استغفرالله نکنه جن اینجا هست...
آروم برگشتم .. که دیدم روی زمین افتاده ...
عجباااا...
رفتم با هزار بدبختی گذاشتمش روی .. تخت و ضرفی که توش آب بود و برداشتم .. و شروع به کشیدن آب با پارچه روی صورتش کردم ... که یهو
دیدگاه ها (۱۰)

پارت ۷

#استوری درخواستی

پارت ۵

پارت ۴

꧁༒☬ م̲ا̲ـ̲ہ̲ خ̲و̲ن̲ی̲ ☬༒꧂پارت⁴°○_________________________○°...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط